آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

  

ساعت تقریباً 9 شب بود . با اینکه فقط 2 هفته از شب یلدا میگذشت ؛ ولی چندمین باره که آسمون اهواز شاهد همچین بارندگی بوده . مادربزرگ درحالی که مشغول آماده کردن سالاد برای شام بود ، از پشت پنجره به بیرون نگاه کرد .


-
بچه ها یکی تون بره درو باز کنه ، دایی رضا تون اومده . اون چترو باخودتون ببرین . بازم بارون اومد و زنگ خونه ما خراب شد .
-
مامان ، مگه رضا کلید با خودش نبرده ؟ 


 



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 5 آبان 1393برچسب:داستان کوتاه ، شب به یاد ماندنی , | 13:44 | نويسنده : زهره |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 74 صفحه بعد